معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 766917
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

لطیفه جالبی بین مردم برزیل رواج دارد که نگرشی در قبال کارهای دولتی به دست می‌دهد. 

دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند. 

یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد. 

ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است. 

شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!

شیر دوم پاسخ می‌دهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد !!!

«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!

شیر دوم پاسخ می‌دهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد, غیبت او را متوجه شدند.


منبع: کتاب توسعه یا چپاول

نوشته : پیتر اوانز

دسته ها : حکایت و کرامت
1394/3/11 1:23

ملاقات یک حمال با حضرت حجت:

جناب حجت الاسلام حاج آقا جمال اصفهانی رحمت الله علیه به نقل از یکی از تاجران صالح و مورد اعتماد چنین نقل فرموده است :

در مسیر مسافرتم به بیت الله الحرام، چون به نزدیکی کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همة پول و مخارج سفر و باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر اینکه  با آن  همه دارایی تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم  بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم . در بین راه که از غم و غصه سرم را پائین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک  حضرت صاحب الامر (ع) بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شده و فرمود: « چرا این چنین افسرده ای؟» عرض کردم: « مسافرم و در طول مسیر خسته شده ام». فرمود: «اگر علتی غیر از این دارد، بگو!» شرح حالم را عرض کردم در این حال صدا زدند هالو به ناگاه دیدم که شخصی با لباس نمدی، در قیافه ی حمال ها  و  کشیکچی های  بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکی حجره ما در بازار اصفهان یک کشیکچی ( محافظ و نگهبان مغازه ها) به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد ، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. حضرت به او فرمود : اثاثیه که دزد از او برده است، به او برسان ! و او را به مکه ببر! و به ناگاه ناپدید شدند . آن شخص به من گفت در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم! وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن وببین اموال و اثاثیه ات تمام است؟ بسته را باز کردم و دیدم چیزی از آنها کم نشده است. فرمود برو اثاثیة  خود را به کسی بسپار! و فلان زمان در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم! من سر موعود حاضر شدم و او هم حاضر شد . فرمود: پشت سر من بیا ! به دنبال او راه افتادم مقدار کمی از مسافت که طی شد ، به ناگاه خود را در مکه دیدم . فرمود: بعد از اعمال حج ،‌در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو: با شخص دیگر از راه نزدیکتر آمده ام تا متوجه نشوند.پس از اعمال حج در موعود مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا بازگرانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت  به ملایمت با من سخن می گفت، امّا هر وقت می خواستم بپرسم که آیا شما همان هالوی بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن می شد.هنگامی که به کربلا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: آیا حق محبت من برگردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلی فرمود : تقاضایی دارم که به وقتش از تو می خواهم  برایم انجام بدهی و آنگاه از من جدا شد.....به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم در خانه نشستم . روز اول دیدم جناب هالو وارد شد خواستم از جای خویش برخیزم و به خاطر مقامی که از اودیده ام ،او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزی نگویم . آن گاه به قهوه خانه رفت و پیش خادم ها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران چای خورد و قلیانی کشید . بعد از آن خواست برود ، ‌نزد من آمد و آهسته فرمود: آن تقاضایی که از تو داشتم ، این است که روز پنج شنبه دو ساعت به ظهر مانده به منزل بیایی تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتی که گفتم، به این آدرس بیا نه زودتر و نه دیرتر. در روز موعود  با خودم گفتم: چه خوب است ساعتی زود تر بروم تا فرصتی بیابم در کنار هالو بشینم و احوال امام زمان را از او بپرسم . شاید به برکت همنشینی با هالو من هم آدم بشوم. به آدرسی که فرموده بود رفتم ؛ اما هر چه گشتم، خانة او را پیدا نکردم . ساعتی گذشت تا آن که رأس ساعتی که فرموده بود، به ناگاه خانه اش را یافتم. آمدم در بزنم ، دیدم در باز شد و سید بزرگواری غرق نور و عمامه ای سبز به سر و شال مشکی به کمر، از خانه هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنبال آن سید از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده ای به دنبال آن جناب روان شد در آن هنگام شنیدم که هالو به آن بزرگوار می گفت: سیدی و مولای! خوش آمدی!لطف فرمودید به خانه  این حقیر تشریف آوردید!! هالو تا انتهای کوچه او را بدرقه کرد. و بازگشت. در هاله ای از تعجب و حیرت پرسیدم : هالو او که بود پاسخ داد : وای برتو ! مولا خود را نشناختی؟ او حجت بن الحسن (ع) بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود....و اما از تو می خواهم که فردا صبح به ابتدای بازار  بروی و حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری! در این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید، من از دنیا رفته ام کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده ام و در گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و با ک

دسته ها : حکایت و کرامت
1394/2/8 17:37

قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد....


یکی از حکماء می گوید:

دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.!!

دسته ها : حکایت و کرامت
1394/2/8 6:48

از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 


گفت:آن خدایی که فرشته مرگش ، مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتگان روزیش مرا گم میکنند....





پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود . پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.

پسری پولدار اما  بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند.

دختر گفت:  پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟....

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/11/30 4:8

""هفت پند مولانا""

شب باش :در پوشیدن خطای دیگران


زمین باش :در فروتنی


خورشیدباش :در مهر و دوستی


کوه باش :در هنگام خشم و غضب


رودباش :در سخاوت و یاری به دیگران


دریاباش :در کنار امدن با دیگران


خودت باش همانگونه که مینمایی....

ﺣﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ ‏( ﻉ ‏) ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ .

ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻃﺮﻑ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﻭﯼ

ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺳﯿﺎﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ .

ﺁﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ

ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻋﻘﻠﻢ . ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ

ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻐﺰ .

ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻬﺮ ﻫﺴﺘﻢ . ﺁﺩﻡ

‏( ﻉ ‏) ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺩﻝ .

ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺣﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ . ﺁﺩﻡ

‏( ﻉ ‏) ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﭼﺸﻢ .

ﺳﭙﺲ ﺁﺩﻡ ‏( ﻉ ‏) ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ

ﺳﯿﺎﻫﺎﻥ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺗﮑﺒﺮ

ﻫﺴﺘﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻣﻐﺰ . ﺁﺩﻡ

‏( ﻉ ‏) ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﻋﻘﻞ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ

ﺁﻣﺪﻡ، ﻋﻘﻞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .

ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﺪ ﻫﺴﺘﻢ .

ﺁﺩﻡ ‏( ﻉ ‏) ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺩﻝ .

ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﻣﻬﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ

ﺁﻣﺪﻡ، ﻣﻬﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .

ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻃﻤﻊ ﻫﺴﺘﻢ .

ﺁﺩﻡ ‏( ﻉ ‏) ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﭼﺸﻢ .

ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ

ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﻡ، ﺣﯿﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/11/8 1:2

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮﯾم....


بسیارجالبه👆



 مسلمانی رفت خانه یک مسیحی، برایش انگور اوردن خورد، برایش شراب اوردن گفت حرام است، مسیحی گفت: عجبا از شما مسلمانان انگور میخورین اما میگویید شراب حرام است در حالی این از آن بدست آمده... مسلمان گفت: ببین این زن شماست و این هم دختر شماست درسته؟؟؟ گفت بله!!!

گفت: ببین خدا این را به شما حلال کرده و آن را حرام... در حالی که آن از این به دست امده است...

مسیحی همانجا گفت: أشْهَدُ أنّ لا اله الا الله و أشْهَدُ أنّ محمد  رسول الله (اگه خوشت اومد باز نشر کن تا همه ببینند التماس دعا)

͡๏̯͡๏ ๓г.๓๏ןtค๒ค ͡๏̯͡๏ 


آیا میدانید ذخر الحسین کیست؟

در جنگ صفین بود که امیرالمومنین (ع) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد . معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار میدانستند به میدان فرستاد ولی او گفت: در شان من نیست که با این دلاوری هایم با او بجنگم پسرم برای او کافیست.

ابوشعتاء 9 پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد. ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش خودش به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید. امیرالمونین (ع) به نوجوان فرمودند بس است پسرم برگرد...

تمام لشگر گفتند یا علی بگذار جنگ را تمام کند اما امیرالمومنین (ع) فرمودند نه او پسرم عباس قمر بنی هاشم است.

انه ذخر الحسین: او ذخیره برای حسین است.

السلام علیک یا ابالفضل العباس.....

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/11/7 1:1

بخوانید قشنگه:مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...

هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،

از او پرسید : مادرت کجاست ؟

پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

پسر گفت : نه !

پدر پرسید : برادرت کجاست ؟

پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !

پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟

مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...!

مرد گفت : خواهرت کجاست ؟

پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !

پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟

پسر گفت : نه ...!



الان به چی دارید فکر میکنید؟

به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟


به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید



ادامه...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!

رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های  پدرشان است!

من هم قرآن را میبوسم

روی چشمم میگذارم

مورد احترام قرار میدهم

می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...

از الله طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.



X