معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 774968
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

صدرالله در یکی از مأموریت های خود، شش ماه در خاک عراق و در میان مردم آنجا مشغول تبلیغ و سازماندهی و آموزش و مسلح کردن مردم بود و عملیات های بسیاری از جمله ترور وابستگان رژیم بعث عراق گرفته تا عملیات های نظامی را انجام داد. یکی از کارهای او، شناسایی خلبان هایی بود که شهرهای ایران را بمباران می‌کردند. او توانست با کمک مجاهدین عراقی، آنان را شناسایی و با طراحی دقیقی آنها را ترور کرده و به سزای رفتار زشت خود برساند.


صدرالله توانست در عملیات بدر، ترکیبی از نیروهای رزمنده ایرانی و مبارزین عراقی را به درون خاک عراق ببرد و از پشت به نیروهای ارتش بعث حمله کند و تلفات فراوانی از آنها بگیرد.


کردها به صدرالله، «کاک مصطفی خیبری» و عرب ها به او «ابوفاطمه» می‌گفتند. 


راوی: محمد  فروزنده

جهادگر شهید مهندس صدرالله فنی در وصیتنامه اش نوشته است:


سپاس خدای رحمان و رحیم را به جای می‌آورم که به من لطف نمود تا در کنار رزمندگان اسلام باشم. 


تولد: بهبهان ـ 1334

شهادت: 4 دی 1366



دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:26

خبرگزاری پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس، به منظور گره گشایی به آقا صدرالله پیشنهاد کردم که: «قایقی برای او بخرید.» وی در پاسخ گفت: «این آسان ترین راه است ولی درست ترین راه نیست. نخست از یگان ها بپرسیم و تحقیق کنیم اگر موفق به یافتن قایق نشدیم، این کار را خواهیم کرد.»

در منطقه ی کردستان عراق که بودیم در اطراف روستایی بنام گرمیان از توابع قره داغ چند بار تردد کردیم. نیروهای جلال طالبانی به من و آقا صدرالله مشکوک شدند و ما را بازخواست کردند.

در یک رویا رویی پرسیدند: «شما مربوط به کدام تشکیلات هستید؟»

در پاسخ گفتیم: «حزب الله و رهبرمان حضرت امام خمینی و پایگاه های ما هم مساجد است هنگامی که اوصاف و ویژگی های امام را برایشان حکایت می نمودیم احساس کردیم که در این بگو مگو نسبت به ما کم آورده اند. از این رو آنان هم به بیان پیشینه ی مبازراتی طالبانی با صدام و خصوصیات شخصیتی او پرداختند.

من هم در مقابل به کنایه گفتم که: «آری! او را خوب می شناسم و از تاریخچه ی مبارزاتی با خبرم.»

پرسیدند: «تو از کجا می دانی و مواضع او را چگونه می شناسی.»

پاسخ دادم که از فلان روزنامه که زمانی توسط او و صدام به شکل مشترک منتشر می شد

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:24

تا آن لحظه با وجود این که خودم مسئول اعزام به خاک عراق بودم، متوجه این نکته که وی به من گوشزد کرد، نشده بودم.

او در یکی از سفرهایش به خاک عراق افزون به زیارت عتبات عالیات، به بغداد هم رفته بود و حتی در بازار بغداد خرید کرده بود. وقتی که از سفر برگشته به او گفتم: «چرا بدون هماهنگی با من تا این حد جلو رفتی؟ کی به شما گفت به بغداد بروی؟»

گفت: من می دانستم که اگر از شما اجازه بگیرم راضی هستی و چون وسیله ی تماس نداشتم و مصلحت هم در این بود که مسائل اطلاعاتی را از طریق بی سیم با شما درمیان نگذارم.

شبی به همراه خانواده در اهواز مهمان او بودیم. صبح، هنگام خداحافظی ما را بدرقه کرد و در یک بنز قدیمی کرایه ای همراهمان سوار شد.

شیشه ی جلوی ماشین ضربه خورده و آثار اصابت گلوله بر آن پیدا و باقی مانده بود. شاید دیدن این منظره ها برای بسیاری از افراد، عادی باشد، اما آقا صدرالله با راننده باب گفت و گو را گشود و پیوسته از او می پرسید. سؤالاتی این گونه که: «این جا چه شده؟»

راننده به او پاسخ داد.

وی در حالی که دستش را به شیشه ی جلو می کشید، دوباره پرسید:

«چه ضربه ای خورده؟ انگار جای اصابت گلوله است.»

این پرسش ها را هم طوری سلسله وار بیان می نمود که گویی متن مصاحبه را پیش از آن تهیه کرده و در پیش رو دارد و می خواست جایی برای فکر کردن راننده باقی نگذارد. هر کس جای ما بود چنین می پنداشت که او برای علت یابی این مورد از منزل بیرون آمده و موظف است که علت را کشف کند. این ژرف کاری و تیزبینی با آن حضور ذهن و طرح پرسش های پیوسته، شگفتی ما را بر انگیخت و این نبود مگر تمرکز حواس و توجه جدی وی به امور ریز و درشت اطرافش که حتی در مدت مسافتی کوتاه با هوشیاری و دیده ی بینای خویش از کنجکاوی باز نماند. تو گویی او نه یک مسافر چند دقیقه ای بلکه در پی کشف اسرار و سرنخ هایی بود که دیگران را نه به کار می آمد و نه به آن توجهی داشتند.

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:23

ابستان سال 59 بود و دانشگاه ها هم، جهت انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود. دوستان دانشجو بیش از پیش در شهر بهبهان جمع آمده و همه برای فعالیت های انقلابی چه پر شور و پر انگیزه بودند. در جلسه ای که با حضور دوستان از جمله شهیدان دکتر مجید بقائی و مهندس صدرالله فنی شکل گرفت مسأله ای توسط آقا صدر الله بیان گردید که جداً قابل توجه بود.

وضعیت منطقه ی کرند غرب و نابسامانی های فرهنگ سیاسی و نظامی اش و این که آن دیار جولانگه گروهک های ضد انقلاب بویژه کمونیست ها و سلطنت طلب ها گردیده، با سوز دل و احساس مسئولیت از سوی آن بزرگوار طرح شد و این گزارشی بود که تعدادی از برادران و خواهران انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شیراز به وی داده بودند. بر این تصمیم شدیم که یک بررسی اولیه از آن منطقه صورت گیرد تا با شناخت بهتر، برنامه ی هجرت بچه ها پی ریزی شود. من و آقا صدرالله و همسرش و یکی دو تن دیگر از حاضرین جلسه برای انجام این مأموریت اعلام آمادگی کردیم و رهسپار آن سامان شدیم. آن روزها صدرالله تازه داماد و همسرش تازه عروس بود. نزدیکی های غروب بود که به اسلام آباد غرب رسیدیم و عده ای گفتند: «جاده ناامن است و تردد در شب خوف و خطر دارد. امشب را در اسلام آباد بمانید و صبح حرکت کنید.»

آقا صدرالله گفت: «نه! همین امشب می رویم و ان شاء الله مشکلی هم پیش نمی آید.»

به راه خود ادامه دادیم. و شبانگاه به کرند رسیدیم. مدتی را به بررسی اوضاع و احوال آن جا پرداختیم هر چه بیش تر تحقیق می کردیم به مظلومیت انقلاب و اسلام بیش تر پی می بردیم.

پس از بازگشت به بهبهان و بیان گزارش سفر، بنا را بر این نهادیم که پاره ای از بچه ها در کسوت معلم حق التدریسی یا جهاد سازندگی به سامان دهی اوضاع حساس و فرهنگی سیاسی کرند همت گمارند.

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:21

وایل انقلاب بود و صدرالله مسئولیت دادسرای انقلاب اسلامی را در شهر بهبهان به عهده داشت. فرد منافقی در محله ی ما بود که اندیشه هایش التقاطی و ضد امام بود. صبحی، صدرالله از خانه جهت رفتن به دادسرا بیرون می رفت که ناگهان دیدم آن فرد پیش روی او ظاهر شد. من لای در را باز کرده و تماشاگر آن صحنه بودم. فرد منافق ادعاهایی داشت و تصور می کرد که کسی توان مقابله ی فکری با او را ندارد. صدرالله با وجودی که کار داشت ولی به روی خود نیاورد صلاح را در پاسخ گفتن به اشکالات و شبهات وی دانست. دو تا سنگ بزرگ جلوی خانه ی ما بود هر کدام روی یکی از آنها نشستند و به بحث پرداختند. صدرالله آرام و در کمال متانت استدلال هایی محکم و روشن بیان نمود به گونه ای که در دل و اندیشه ی او بس موثر افتاد. بی گمان روی گردانی وی از گرایشات و دیدگاه های التقاطی و منافقانه و راه یافتن به حریم افکار صحیح و صائب، وامدار مجادله ی نیکو و نرمخویی و مباحث منطقی صدرالله بود.

سال 54 - 55 بود که با دو تن از دوستانش به در منزل ما در بندرعباس آمدند. هیچ گاه او را با چنین قیافه ای ندیده بودم. پیراهن آستین کوتاه، ریش آن چنانی، عینک دودی و شکل و شمایل اروپایی ها. آن ایام اوایل دوران ازدواجم بود و مدت ها از او بی خبر بودم و از این نظر دلم برای یک جرعه ی دیدارش به تنگ آمده بود. وقتی درب خانه را گشودم و نگاهم به جمال نورانی اش افتاد. از شادی در پوست نمی گنجیدم، گفتم:

«صدرالله! این طرف ها»

گفت: «قصد داریم که به جزیره ی قشم برویم.»

گفتم: «چرا و برای چه؟»

گفت: «ماجرایی دارد. من و رفیقانم در تعقیب ساواک هستیم. امشب مهمان شماییم وان شاء الله فردا عازم قشم خواهیم بود، به کسی هم نگو که برادرم این جاست.»

گفتم: «خواهش می کنم، منزل خودتان است.»

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:19

ک شب مهمان ما بودند و روز بعد با کشتی به شکل و ظاهری فرنگی مآب، راهی جزیره ی قشم شدند.

در اوایل سال 57 بود که برای نخستین بار به کمک دوستان و هم رزمانش از جمله شهید دکتر مجید بقائی و شهید دکتر مصطفی شهید زاده یک نمایشگاه طرح و گرافیک در شهر بهبهان تشکیل داد. آن نمایشگاه مجموعه ای از آثار طراحان و هنرمندان دانشگاه های تهران، اصفهان و شیراز بود که هنرمندانه جنایات رژیم پهلوی را فاش می ساخت. صدرالله چندین جلسه ی توجیهی با من و شهید کاظم شریعتی و یک نوجوان دیگر داشت تا اهداف نمایشگاه و نیز کارهای گرافیکی و طرح های پر رمز و پر معنی را برای مردم توضیح دهیم. ما این کار را با کارگردانی او گرفتیم و با موفقیت به نتیجه رساندیم. هنگامی که استقبال چشم گیری از آن نمایشگاه شد کسی نمی دانست که تشکیل دهنده ی آن کیست و فقط با سه نوجوان روبرو می شدند. این کار موثر و مفید، جرقه ی آشنایی ما با آن چریک اندیشمند بود.

پیش از انقلاب و در اوج مبارزات مردمی بر علیه رژیم پهلوی، دوستان در یکی از منازل جمع شده و برای سخنرانی یکی از روحانیان مشهور و مبارز برنامه ریزی می کردند. قرار بر این بود که فردای آن شب، برنامه ی سخنرانی اجرا گردد. شب سیاه و پر سکوتی بود. درست یک شب بعد از به کار گذاشتن مواد منفجره در کنار خانه های مزدوران رژیم، این حادثه خشم دستگاه امنیتی را برانگیخته بود. در همان اوضاع و احوال آن روحانی شجاع بر این تصمیم بود که مطالب زیادی را در سخنرانی روشن گرانه خویش بیان نماید. از این بابت به بچه ها توصیه نمود که به شدت مراقب باشند و اگر کسانی به این منزل حمله کردند مرا به عنوان یک تاجر فرش فروش بنام حاج محمد معرفی نمایید. در آن جمع پر شور و با صفا آقا صدرالله گفت: «سخنرانی در مسجد بدیعا برگزار شود و از اول خیابان پهلوی تا درب مسجد به گونه ای بایستید که در صورت حمله ی مأموران و ساواکی ها نفر به نفر اشاره کنید. در ضمن قبلاً ماشین آماده باشد و در پایان سخنرانی چند لحظه ای «الله اکبر» گویان دور سخنران حلقه بزنیم تا وی لباس روحانیت را درآورد و لباس دیگری بپوشد و از صحنه خارج شود.»

خدا می داند که آن برنامه چنان جالب و دقیق اجرا شد که برای همه ی ما حیرت آوربود.(

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:13

صدرالله با وجود آن همه گرفتاری ها و کار دمادم، به لحاظ زیرکی و هوش سیاسی ممتازی که داشت، هرگز از دسیسه های ضد انقلاب غافل نمی شد و پیوسته آن اوضاع را زیر نظر داشت. در این میان تعدادی از منافقین و ضد انقلابیون مسلح که توسط نیروهای محلی شناسایی شده بودند دستگیر و به مراجع قانونی سپرده شدند. او به تشکل بچه های مسلمان آن خطّه و نیروهای انقلابی و مذهبی مهاجرین ساکن در کرند عنایت خاصی داشت. خلاصه، در آن مدت کوتاه، شخصیت معنوی و اخلاق نیک و با صفا و چهره ی معصوم او، نه تنها دوستان انقلاب اسلامی که بسیاری از اهالی کرند و مردم آواره و جنگ زده را مجذوب خویش ساخته بود.

در نخستین روزهایی که حزب جمهوری اسلامی تاسیس شده بود، عده ای از برادران انقلابی، در روابط عمومی سپاه پاسداران بهبهان، گرد هم جمع آمدند تا برای شکل گیری دفتر حزب، در این شهر به مشورت بنشینند و درباره ی اساس نامه و مرام نامه ی آن گفت و گو کنند. در آن نشست، دو طرح بیان شدکه یکی از شهیدان آیت الله دکتر بهشتی و دیگری از دانشجویان بود. دو تن از منافقین معروف شهر در جلسه حضور داشتند. اما هنوز چهره ی اصلی و نیمه ی پنهان منافقان و از جمله آنان آشکار نشده بود. آنها درست در موقعی که طرح شهید بهشتی در جلسه به تصویب رسید، زبان به اعتراض گشودند. و با شیطنت سعی در به هم زدن نظم جلسه را داشتند

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:13

در این گیرودار آقا صدرالله به شدت با آنان برخورد کرده و به صراحت گفت: «شما قصد نفاق دارید. اصلاً چرا در این جلسه حضور یافتید؟»

وقتی آن دو دعوت نامه ی شرکت در جلسه را نشان دادند، آقا صدرالله ناراحت شد و بر دعوت کنندگان فریاد زد. از این رو دوستان، هم صدا با او خواستار اخراج آنان از جلسه شدند.

یکی از نزدیکان ما به سازمان منافقین گرایش داشت و از این بابت، عملکرد بدش، او را به زندان افکنده بود. به صدرالله گفتیم که بیا: «به ملاقات وی برویم.»

در پاسخ گفت: «تا وقتی که این آقا از راهی که رفته توبه نکند، اجازه نمی دهم با او ملاقات کنید.»

سرانجام وی از آن بی راهه پشیمان شد و توبه کرد. هنگامی که به عنوان تواب از زندان آزاد شد، اجازه یافتیم که برای ملاقات به منزل او برویم. این موضع گیری بیان گر صلابت و قوت او در ستیز با نفاق و گروهک های منحرف بود.

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:11

من و آقا صدرالله و دو نفر دیگر مأموریت داشتیم تا قرارگاه رمضان را در یکی از ارتفاعات شمال عراق تشکیل دهیم. زمان مأموریت مقارن بود با عید قربان سال 1365 بدین منظور لباس محلی کردی پوشیدیم و مسلح به اسلحه ی کلت، وارد خاک عراق در استان سلیمانیه رو به روی شهر بانه شدیم. نرسیده به رودخانه ی زاب عراق، به یک قاچاقچی کُرد عراقی برخوردیم که با یک رأس قاطر، جوانی حدوداً بیست و چهار ساله را به سمت خاک ایران می برد.

به آقا صدرالله گفتم: «قیافه ی این جوان به عراقی ها شباهت ندارد. بی درنگ هر دو به طرف آن دو نفر که یکی سواره و دیگری پیاده بود، رفتیم. خودمان را لو ندادیم. وانمود کردیم که از خاک ایران جهت مأموریت خویش استفاده می کنیم. آنان را متوقف نموده و پرسیدیم: «که شما چه کاره اید؟»

همین که این جمله را گفتیم، هنوز لحظه ای نگذشته بود که صدرالله با چالاکی و زیرکی خاصی انگشت خود را در دهان آن جوان فرو برد. من از ماجرا بی خبر بودم و نمی دانستم چه شده است. خدایا چه حادثه ای روی داده است؟

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:11

آری! آقا صدرالله با انگشت خویش، یک قرص سیانور را از دهان وی درآورد و مانع خودکشی زود هنگام او پیش از تخلیه ی اطلاعاتی شد. با این حرکت پی بردیم که او منافقی است که برای عملیات خراب کارانه عازم ایران است. ما هم به دشمنی با حکومت جمهوری اسلامی ایران تظاهر نموده و از ا ین طریق، ردگم کردیم. پول کرایه و به اصطلاح حق العمل آن قاچاقچی را پرداخت کردیم و او را روانه ی شهر و دیار خویش در عراق نمودیم. هنگامی که او مطمئن شد که ما مخالف نظام ایران هستیم، زبان به ذکر جنایتها وحتی مفاسد اخلاقی خویش گشود و طرح ها و نقشه هایش را برای عملیات خراب کارانه فاش ساخت.

او می گفت: «در دنیا دو آرزو دارم. یکی کشتن امام خمینی و دیگری کشتن مسعود رجوی.»

با شگفتی پرسیدم: «چرا مسعود رجوی؟ مگر او فرمانده ی شما نیست.»

او در حالی که به رجوی بسیار بد می گفت و نسبت به او ابراز بیزاری می نمود، گفت: «نه! فرمانده مریم عضدانلو (ابریشم چی) است و از او دستور می گیریم.»

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:10

بدگوئی های وی از اختلافات شدید تشکیلاتی در آن سازمان حکایت می کرد. خلاصه، راه طی شد، دو سه شبانه روزی تا رودخانه زاب عراق را برگشتیم. شب ها در کرانه رودخانه ی زاب و یا کوهستان و دشت می خوابیدیم و روزها آن راه های دشوار و فرساینده را می پیمودیم.

در مدت آن چند روز و طی آن مسیر طولانی، فقط حدود یک ساعت ماشین سوار شدیم.

به اولین پاسگاه مرزی ایران که رسیدیم، صدرالله با نقشه ای حساب شده، به آن جا رفت و با تماس با نیروهای عملیاتی سپاه، طرح دستگیری آن منافق، بدون شناسایی ما را به آنان گوشزد نمود و آنان هم به خوبی اجرا نمودند. این گونه که وقتی به شهر سردشت رسیدیم و در یک غذاخوری مشغول صرف ناهار بودیم، بچه های عملیات سپاه، با لباس شخصی به کنار میز غذاخوری آمدند و در شکل مشکوک بودن به ما و طرح سوالاتی از این دست، ما و آن منافق را دستگیر کردند.

بعد از این ماجرا و به دام انداختن آن منافق، دوباره به خاک عراق برگشتیم و دستگیری آن عنصر مخرب، منجر به افشای همه سر نخ های ارتباطی او درتهران شد و خود، سرانجامی جز خودکشی در زندان نداشت.(1)

پی نوشت :

1- کوچ غریبانه صص 108- 120- 52- 51.

دسته ها : شهدا
1393/11/2 0:10
X