معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 774971
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

بخوانید قشنگه:مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...

هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،

از او پرسید : مادرت کجاست ؟

پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

پسر گفت : نه !

پدر پرسید : برادرت کجاست ؟

پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !

پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟

مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...!

مرد گفت : خواهرت کجاست ؟

پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !

پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟

پسر گفت : نه ...!



الان به چی دارید فکر میکنید؟

به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟


به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید



ادامه...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!

رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های  پدرشان است!

من هم قرآن را میبوسم

روی چشمم میگذارم

مورد احترام قرار میدهم

می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...

از الله طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.



🍯🐝🍯🐝🍯🐝

بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.معمولا در سنگر ها برق نبود و بچه ها با فانوس  سنگر رو روشن میکردند.موقع دعا خوندن فیتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند که یه تاریکی ایجاد بشه.دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر میپاشوند.خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.دعا که تموم شد دیدن سرو صورت و لباس همه شون سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام می کردند و سیاهی رو نمیدیدند.بچه ها حسابی میزننش و براش جشن پتو میگیرن.وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟ دنیا هم تاریکه .نورش کمه.تباهی و زشتی زیاد داره.شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطری خوشبو میکنن.ما خیال میکنیم داریم عطر میزنیم غافل از این که صورت و دلمون رو سیاه میکنیم.وقتی میفهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/11/1 23:46

نقل میکرد:

این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.

زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.

بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود



میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.

گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.

همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:

دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.

رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:

دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟

آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...

بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.

تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...

اذان مغرب شد...

وایسادن نماز خوندن...

عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...



میگفت:

شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.

شال و کلا کردم برم نجف.

رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...

من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...

میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...

فقط تو کربلا یه کار دارم!

زنم گفت: چی کار؟

گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...

به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...



هرچی زنم گفت: بمون نرو...

منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...

(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)

خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.

تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!

کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...

آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...

خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو

آسید حسین سلام علیکم

جوابمو داد سلام علیکم.

گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟

بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!


اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده

آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت

گفت:

چی میخوای؟

گفتم: چیو چی میخوام؟

گفت:برای روضت چی لازمته؟

گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...

بهم گفت: بیا بردار برو 

گفتم: چیو بردارم برم؟

گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،

نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...

گفتم: من پول ندارم آسید حسین

گفت: کی پول خواست از تو؟

سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو

همه چیو بار گاری زدیم

تموم شد

گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...

ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟

اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش

روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید

تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...

 تا این موقعم بیدارن شاگرداش...

خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم

رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره

وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.

نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟



اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...

بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.

رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه

(یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه، این بنده خدا باید توراه میدیدشون.اگ

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/30 3:48

سه مصیبت که قطعا بر ما وارد می شود و پند نمی گیریم:


شخصى محضر امام زین العابدین رسید و از وضع زندگیش شکایت نمود.

امام فرمود: بیچاره فرزند آدم هر روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچکدام از آنها پند و عبرت نمى گیرد. اگر عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش آسان مى شود.


مصیبت اول اینکه، هر روز از عمرش کاسته مى شود. اگر زیان در اموال وى پیش بیاید غمگین مى گردد، با اینکه سرمایه ممکن است بار دیگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نیست .


دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد باید حساب آن را پس ‍ بدهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.


سپس فرمود: سومى مهمتر از این است .

گفته شد، آن چیست ؟


امام فرمود: هر روز را که به پایان مى رساند یک قدم به آخرت نزدیک شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود یا به طرف جهنم .


بحار الانوار: ج 78، ص 160.

خداوند به یکى از پیغمبران وحى نمود: فردا صبح ، اول چیزى که دیدى بخور، دومى را بپوشان ، سومى را بپذیر، چهارمى را ناامید مکن ، و از پنجمى بپرهیز .. !

صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهى برخورد متحیر ایستاد که چه کنم ! سپس با خود گفت : خدا دستور محال و نشدنى را نمى دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت ، هر چه جلوتر مى رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه اى در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است !!

از آنجا گذشت ، طشت طلائى را دید طبق دستور گودالى کند و آن را پنهان نمود، اندکى رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده ، گفت : من آنچه باید بکنم کرده ام !

سپس به مرغى برخورد که یک باز شکارى آن را تعقیب مى کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گفت : من ماءمورم او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت : شکارى را چند روز در تعقیبش بودم ربودى ، 

با خود گفت : خدا به من دستور داده این را هم ناامید نکنم ، تکه ای غذا هم نزد باز افکند، 

از آنجا که گذشت مردارى یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت .

پس از طى این مراحل برگشت ، شب در خواب به او گفتند: تو ماءموریت خویش را انجام دادى ، اما حکمت آن ماموریت را دانستى ؟

گفت : نه .

به او گفتند: آن کوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهى مى بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آید که آنرا فرا مى دهد ..

اما آن طشت ، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفى کنى ، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانى ظاهر مى کند که صاحبش را جلوه دهند علاوه بر ثوابى که در آخرت دارد..

اما آن مرغ ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیرى ..

اما باز شکارى حاجتمند است که نباید ناامیدش کنى ..

و اما گوشت گندیده غیبت است ، از آن بگریز ..

نقل از امام رضا (ع) -بحار الانوار -عین الحیوة صفحه 521

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/30 2:41

در کنار شهری خارکنی زندگی می‌کرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود.


روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بی‌دریغ مشغول خارکنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت کمی می‌فروخت.


روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.


در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کننده‎ی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد.


قافله عبور کرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت. توان کار کردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.


به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.


دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا می‌توانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور بی‌فایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام می‌کرد فقط رسیدن به محبوبش بود.


مرد دانشور آخر به او گفت:


«تو که از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بن‌بست رسیده، برای پیدا شدن چاره‌ی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمی‌بینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»


خارکن فقیر پند دانشور را به کار بست،‌کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدی که نزدیک شهر بود و از صورت آن جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.


کم‌کم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.


آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.


شاه روزی که از شکار باز می‌گشت، مسیرش به کلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان، با کبکبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.


پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور می‌کرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها کسی که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.


در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌های اسلامی را رعایت کرده‌ای مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است، می‌دانی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی داشت. من از تو می‌خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره کننده‌ای هم برخوردار است، من از تو می‌خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پری‌روی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!


جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور این که حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم کند.


صبح شد، شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر کن.


عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، ‌جوان را راضی به ازدواج کرد.


سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمی‌گنجید.


مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.


وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش را روشن کرد، به این مساله توجه نمود، من همان جوان فقیر و آدم بدبختم، من همان خار

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/30 2:40

⬅نکته بسیارمهم برای خانم ها➡


یکی ازشاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که 

یک روز با اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره  برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست...


استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر.

رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم.

رفتم به ایشان گفتم خانومم باوضو بوده.

فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟

رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا میپختم کمی باخودم روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم.

نزد استاد رفتم و اینرا گفتم.

لبخندی زدند و گفتند بله دلیل رفتارم این بود.

اگر نیت کنید  ثواب این غذای امروز نذر یکی از ائمه شود،آنوقت هم آشپزی برایت دلنشین تر است،هم اینکه خانواده هر روز سر سفره یکی از ائمه نشسته اند.

 


بزرگی برای خانمهای کدبانو چند توصیه داشتند: 


✅برای آشپزی هر روز به نیت  معصوم آن روز غذا طبخ کنید مثلا روز جمعه که متعلق به امام عصر (عج)میباشد تمام وعده ها را به نیت آن حضرت آشپزی کنید 


✅-ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید


✅-هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید


✅-اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید


✅-هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت  دور کن)


✅-هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر (ص)بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید واز اب حوض کوثر بنوشید 


✅-اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت  کنید)


✅-هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید


✅-هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای رابجا آورید



✅واگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید 


که با این کار همیشه در حال ذکرخدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد مانند کسی است که در حال جهاداست  که هم آشپزی می کنید وهم جهاد

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

امیرالمومنین علی ( علیه السلام ) بالای بام خانه خرما تناول می کرد و در آن زمان حضرت در سنین جوانی بود ، سلمان  ( رضوان الله علیه ) در حیاط  آن خانه لباس خود را می دوخت ، حضرت دانه خرمائی به طرف او رها کرد .


سلمان گفت : ای علی (علیه السلام ) با من شوخی میکنی در حالی که من پیرمرد و شما جوان و کم سن و سال هستید ؟


علی ( علیه السلام ) فرمودند : ای سلمان ، مرا از نظر سن و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کرده ای ؟ قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای ؟ چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجاتت داد ؟


سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمومنین ( علیه السلام ) به وحشت افتاد و عرض کرد : از کیفیت آن جریان برایم بگوئید .


علی  ( علیه السلام )  فرمودند : 


تو وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود می ترسیدی ، دست ها را به دعا بلند کردی و از خداوند متعال  نجات خود را طلبیدی ، خداوند هم دعایت را اجابت و مرا به فریاد تو رساند . من هم آن اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه اش و شمشیرش به دستش بود و ضربه ای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی .


سلمان عرض کرد : نشانه دیگری در آنجا بود برایم بیان فرمائید .


حضرت دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود : این همان هدیه تو است به آن اسب سوار ! سلمان  با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد با عجله خدمت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم )  شرفیاب شد و عرض کرد ای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبت شما در دلم جای گرفت ، همه ادیان غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم مخفی نمودم تا سرانجام متوجه شد و نقشه کشتن مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع می شد و دائما چاره ای در قتل من می اندیشید و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد ، تا اینکه فرار کردم ، به محلی به نام دشت ارژن  رسیدم در آنجا ساعاتی استراحت کردم احتیاج به آب پیدا کردم لباس های خود را بیرون آوردم و داخل رود خانه ای که در همان نزدیکی بود رفتم . ناگهان شیری آمد و روی لباس های من ایستاد . وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند متعال نجات خود را درخواست نمودم که ناگاه اسب سواری پدیدار شد و با یک ضربه شیر را به دو نیم کرد .


من از آب بیرون آمدم لباس به تن کردم و خودم را بر رکاب اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود صحرا و اطراف رودخانه پر از گل و سنبل بود شاخه گلی گرفتم و به او هدیه کردم و تشکر نمودم .چون گلها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت  و اثری از او ندیدم ، از این جریان بیش از صد سال  می گذرد و من این قصه را برای احدی نگفته ام امروز علی ( علیه السلام ) تمام آن قضیه را بیان فرمود و همان شاخه گل را به من نشان داد ؟


رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند :


ای سلمان ، هنگامی که مرا به آسمان بردند تا جائیکه جبرائیل توقف نمود و من تا کنار عرش الهی بالا رفتم در حالی که پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت ...


وقتی سفر معراج تمام شد و من به زمین برگشتم علی ( علیه السلام ) بر من وارد شد و پس از عرض سلام و تبریک به خاطر الطاف و عنایاتی که خداوند متعال در این سیر ملکوتی به من نموده از تمام گفتگوهای من با پروردگارم خبر داد .


بدان ای سلمان ، هر کدام از انبیاء و اولیاء از زمان حضرت آدم ( علیه السلام ) تا کنون که گرفتار شده است  علی ( علیه السلام ) او را از گرفتاری نجات داده است .


نفس الرحمان صفحه ۲۷ ، محدث نوری

القطره جلد ۱ ، آیت الله علامه سیداحمد مستنبط ، صفحه ۲۸۲

😾 ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ پایین ﻣﯽ آﻣﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻏﻠﻮ می کنید ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺪﺍﻟﻠﻪ می گویید!


ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ پاسخ داد: ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


عالم سنی ﮔﻔﺖ: ﺳﺨﻦ ﻋُﻤﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ.


ﻋﻼﻣﻪ، ﺳﺮﯾﻊ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﺭ آﻥ ﺑﻮﺩ:

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻋﯽ ﮐﺮﺩ و ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻧﺰﺩ ﻋﻤﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ.

ﻋُﻤﺮ بن الخطّاب به او ﮔﻔﺖ: ﻗَﺪ ﺭَﺍﯼ ﻋَﯿﻦُ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺿَﺮَﺏَ ﯾَﺪُ ﺍﻟﻠّﻪ (ﭼﺸﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ).


 آﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻨﯽ مات و ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ...


📚 منابع:

📜 ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺍﺑﻦ ﺍﺛﯿﺮ ﻋﺒﺪﺍﻟﺮﺯﺍﻕ، ﺝ10، ﺹ410.

📜 ﮐﻨﺰ ﺍﻟﻌﻤﺎﻝ، ﺝ5، ﺹ462.

📜 ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺩﻣﺸﻖ، ﺝ17، ﺹ42.

📜 ﺟﻮﺍﻫﺮ ﺍﻟﻤﻄﺎﻟﺐ، ﺝ1، ﺹ 199.

📜 ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻻﺣﺎﺩﯾﺚ، ﺝ26، ﺹ29.

📜 ﺟﺎﻣﻊ ﻣﻌﻤﺮ ﺑﻦ ﺍﻟﺮﺍﺷﺪ، ﺝ1، ﺹ144.

📜 ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻌﺮﺏ، ﺝ13، ﺹ309.

basijchapeshloo.rozblog.com

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/26 12:5

ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ

ﺯﯾﺒﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺩﯾﺪ .

ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ : ‏« ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ

ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ .‏»

ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :‏« ﺁﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ‏»

ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ‏« ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ. ‏»

ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏« ﭘﺲ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ

ﻣﺎﻧﯿﻢ .‏»

ﻋﺼﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺯﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ

ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.

ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﻣﺪﻩ،

ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺩﺍﺧﻞ. ‏»

ﺯﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺁﻧﻬﺎ

ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏« ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ‏»

ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ‏« ﭼﺮﺍ ! ؟‏» ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻫﺎ ﺑﻪ

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :‏« ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺳﺖ .‏» ﻭ ﺑﻪ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :‏« ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﺳﺖ .

ﻭ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﺣﺎﻻ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ

ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﯾﻢ .‏»

ﺯﻥ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.

ﺷﻮﻫـﺮ ﮔﻔﺖ :‏« ﭼﻪ ﺧﻮﺏ، ﺛـﺮﻭﺕ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ

ﻣﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺷﻮﺩ ! ‏» ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ

ﮔﻔﺖ : ‏« ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟ ‏»

ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ، ﭘﯿ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﻤﻨﻮﻉ :

ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪ، ﺿﻤﻦ

ﺻﺮﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ، ﺯﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ

ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ.

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺗﻤﯿﺰ

ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺸﻮﯾﺪ . ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ

ﭘﻮﺩﺭ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺨﺮﺩ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ

ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ.

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ

ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻥ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ

ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﺭﻭﯼ ﺑﻨﺪ ﺭﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ

ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺸﻮﯾﺪ . ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ

ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺷﺴﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ

ﺍﺳﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ

ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻡ.

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﺴﯽ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯽ .....

ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭ

X