معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 775851
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

. هیئتی=قلیان


شبیه خنده تلخ رقیب ها شده ایم


به جای سیب اسیر دو سیب ها شده ایم


صدای هق هق آن گریه های زیبا کو


گرفت طعم مناجات ،طعم تنباکو


برای خواندن بعضی دعای معروفه


زیاد فرقی ندارد،کافه یا کوفه


میان معرکه امن یجیب هم خوب است


حرم پس از دو سه ساعت،دو سیب هم خوب است


ظهور میکند آری صدا کنید حتما


میان کام گرفتن دعا کنید حتما


دل مهدی، ز کار ما بسوخت وتابان شد


که حلقه های دود، ز دهانت نمایان شد


کنایه بود ولی روضه خوان مواظب باش


آهای هیئتی جوان مراقب باش

دسته ها : اشعار ناب
1394/2/8 6:57

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روشنتر رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.

صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.


آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم  چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد. اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد  پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: «من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه میوه داشتیم یا نه  همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در رو نخواهد زد، کسی که توی دسته‌بندی نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیش.

🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸

انسان ها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند، اما لذت هایشان را نمی شمارند اگر آنها را می شمردند، می فهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت برده اند.

دسته ها : هنر زیستن
1394/2/8 6:54

قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد....


یکی از حکماء می گوید:

دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.!!

دسته ها : حکایت و کرامت
1394/2/8 6:48

جواد (ع) _ علی اکبر لطیفیان


طوبای تو میان دلم قد کشیده است

بین من و خیال خودم سد کشیده است 


احساس می کنم به تو نزدیک می شوم 

جذر مرا نگاه شما مد کشیده است 


این جذبه طلایی بالا نشین تو 

بال مرا حوالی گنبد کشیده است 


دست خدای عز و جل روی قلب ما 

این بار سوم است محمد کشیده است 


نوری رئوف در حرمت موج می زند 

الطاف کاظمین به مشهد کشیده است 


بخشنده تو ،خدای کرم تو ، جواد تو 

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو 


بگذار خاک پای تو نقاشی ام کنند 

سجاده ی دعای تو نقاشی ام کنند 


بگذار بر کنار قدم های هر شبت 

با رشته عبای تو نقاشی ام کنند 


بال و پرم بده که شبیه کبوتری 

امروز در هوای تو نقاشی ام کنند 


بگذار از زمان ازل تا همیشه ها 

آقای من برای تو نقاشی ام کنند 


وقتی میان خانه دعا پخش میکنی 

مسکین ترین گدای تو نقاشی ام کنند 


بخشنده تو ، خدای کرم تو ، جواد تو 

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو 


ای بالش تو دست امام رئوف ما 

ای سایه بان روی تو بال فرشته ها 


تا آمدی امام رضا گریه اش گرفت 

ای مستجاب چله سجاده دعا 


تا یک تبسمی نکنی پا نمی شود 

خورشید از مقابل گهواره شما 


اینگونه بی نقاب نظر می خوری عزیز 

اینقدر در مقابل آیینه ها نیا 


آقا قرار ما سر میدان کاظمین 

ای اولین زیارت ما بعد کربلا 


بخشنده تو ، خدای کرم تو ، جواد تو 

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو 


هر صبح چهارشنبه مقیم تو می شوم 

از زائران صبح نسیم تو می شوم 


روزی اگر به طور مرا راهیم کنند 

سوگند میخورم که کلیم تو می شوم 


وقتی که از محله ما میکنی عبور 

کوچه نشین دست کریم تو می شوم 


بر پشت بام گنبد زرد و طلائیت 

مثل کبوتران حریم تو می شوم 


کم کم در ابتدای خیابان کاظمین 

دارم همان گدای قدیم تو می شوم 


بخشنده تو ،خدای کرم تو ، جواد تو 

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

دسته ها : اشعار ناب - عیدانه
1394/2/8 6:45
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:45
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:45
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:44
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:44
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:43
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:39
دسته ها : کیک تولد
1394/2/4 22:39
X