معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 781675
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

از پنجشنبه های دل من عبور کن

یک روز جمعه چشم مرا غرق نور کن

آقای پنجشنبه ؛ مرا هم نگاه کن

چشمان خیس و غم زده ام را مرور کن

چیزی دگر نمانده به هنگامه ی ظهور

ما را در این دقایق آخر صبور کن

با آخرین ستاره ی شبهای انتظار

با یازده ستاره تو درما ظهور کن

با اشک صیقلی بده ما را و بعد از آن

سنگ سیاه سینه ی ما را بلور کن

اللهم عجل لولیک الفرج

1394/3/8 6:1

🍃حضرت آقا فدایت تو چرا دل خسته ای

🍃گوش به حرفت میکنیم در گفتگوی هسته ای

🍃گر نکردن گوش به حرفت آن مقامات بلند

🍃ما نداریم حرف خاصی با مقام هسته ای

🍃حرف ما حرف تو است آقای ما غمگین مباش

🍃ما به پشتت میشویم با هیبت و هر دسته ای

🍃حضـــــــــرت آقا ببین ما افسرانت حاضریم

🍃ما همه دورت شویم تنهـــــــا تو دان گلدسته ای

🍃حضـــرت آقا فدایت جان ما هدیه به تو

🍃حیف که گفتی همدلی این دست و پایم بسته ای

🍃حضرت آقا کسانی که بخواهند سنگ زنند

🍃قول دهیم آنان گرفتارش شوند کت بسته ای

🍃ای کسانی که بخواهید فتنـــه ایجاد کنید

🍃گفته باشم ما شویم یک انفجار هسته ای

🌹🍃🌹🍃 لبیک یا امام خامنه‌ای

دسته ها : اشعار ناب
1394/3/8 6:0

دیدم که صلابت تو پابرجا ماند 

انگشت تحیر به لب دنیا ماند 

والله به تاریخ نخواهند نوشت 

سیدعلی خامنه ای تنها ماند 

......................... 

روز و شب ما اگر جهنم گردد 

شخصیتمان ترور دمادم گردد 

ما بسیجیان نمی گذاریم حتی

  یک مو زسر خامنه ای کم گردد

دسته ها : اشعار ناب
1394/3/8 5:59


شعبان شد و پیک عشق از راه آمد


عطر نفس بقیه الله آمد


با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین


یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد




دسته ها : اشعار ناب - عیدانه
1394/3/2 11:9

عباس علیه السلام، و زندگی به رنگ عاشورا


آنچه تاریخ از زندگی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام برای ما روایت می کند، پرده هایی پراکنده است. پرده هایی که تقریبا در همه آنها، محوریت واقعه عاشورا دیده می شود. چه وقایعی که قبل از تولد این فرزانه عصر خویش اتفاق افتاده، چه وقایع دوران زندگی 34 ساله او و چه سخنانی که بعد از شهادت ایشان در فاجعه عاشورا از ائمه شیعیان علیهم السلام در رابطه با این یار باوفای امام حسین علیه السلام گفته شده است. آنچه انسان در مطالعه تاریخ با آن مواجه می شود، گوشه هایی از زندگی این شخصیت عظیم است که تماما رنگ و بوی عاشورا می دهد. 

 

پرده هایی از زندگی یک اسطوره

پرده های پراکنده تاریخ از زندگانی حضرت عباس علیه السلام، به قدری کم است که انسان را دچار حیرت می کند. شاید کل واگویه های تاریخ را بتوان در جزوه ای چند صفحه ای جمع آوری کرد. اولین اثر تاریخی در این زمینه، مربوط به ازدواج امیرالمومنین علیه السلام با مادر حضرت عباس -فاطمه دختر حزام- و دوران خردسالی اوست. شهادت امام علی علیه السلام به عنوان صحنه ای دیگر از زندگانی عباس بن علی علیهماالسلام برای ما نقل شده است. واقعه عاشورا نیز پرده ایست که زندگانی کوتاه این جوانمرد را پایان می بخشد. علاوه بر این مطالب، سخنانی اندک از ائمه علیهم السلام در رابطه با عموی ایشان به ما رسیده است. البته ناگفته نماند که بسیاری از سخنان اهل بیت علیهم السلام در این رابطه از بین رفته و به ما نرسیده است. (١)

 

پرده اول: وصلت مادر ماه با حضرت آفتاب

اولین پرده ای که تاریخ در رابطه با زندگی عباس بن علی علیهماالسلام برای ما روایت می کند، مربوط به قبل از تولد ایشان است. فاطمه دختر حزام –که از قبیله بنی کلاب است- دختری است که عقیل برای برادرش امیرمومنان علیه السلام پیدا کرده است. عقیل -که به سفارش برادرش دنبال زنی می گردد تا از او صاحب فرزندانی سلحشور شود که یاور امام حسین علیه السلام در کربلا باشند (2) - فاطمه را این گونه معرفی می کند: «او زنی است که در عرب، شجاع تر و رزم آورتر از پدران او نیست». (٣) و این گونه می شود که امام علی علیه السلام با فاطمه (ام البنین)، وصلت می نماید. همان گونه که از سفارش امیرالمومنین علیه السلام به برادرش پیداست، ایشان از ابتدای امر در تدارک یارانی برای فرزندش امام حسین علیه السلام بوده است، و این گونه زندگی عباس علیه السلام از پیش از تولدش با عاشورا پیوند خورده است.

حضرت حسین بن علی علیهماالسلام که امام معصوم و فرزند زهرا سلام الله علیهاست، برادرش را به گونه ای خطاب می کند که جایگاه او را در نزد خود به خوبی به نمایش می گذارد. ایشان برادر را این گونه خطاب می کند:

«بنفسی انت...» جانم به فدایت!

پرده دوم: ولادت ماه و نشانه ای از آینده درخشان

دومین پرده ای که تاریخ، ما را به تماشای آن دعوت می کند، صحنه های ولادت این دلیرمرد است. در چهارم شعبان سال 26 هجری این ازدواج به ثمر نشسته و اولین فرزند امّ البنین دیده به جهان گشود.(٤) امام علی علیه السلام، او را «عباس» نامید و طبق سنت رسول الله صلی الله علیه و آله در گوش او اذان و اقامه گفت. از همین دوران خردسالی، تاریخ روزی را روایت می کند که امّ البنین شگفت زده شاهد اشک های امام علی علیه السلام است، در حالی که بازوان فرزند خردسالش را می بوسد. هنگامی که از راز این رفتار می پرسد، حضرت به او این گونه پاسخ می دهد: «این دستان در راه یاری برادرش از تن جدا خواهد شد.» در این پرده نیز صحنه ای دیگر از گره خوردن زندگانی ابوالفضل علیه السلام با واقعه عاشورا دیده می شود که پدرش از همان دوران این جایگاه را تببین می کند.

 

پرده سوم: پیوند ناگسستنی ماه با خورشید فروزان عاشورا

واقعه تلخ و دردآور شهادت اولین امام شیعیان، پرده ای دیگر از تاریخ است که زندگانی سقای کربلا را به تصویر کشده. امام مظلوم شیعیان در آخرین لحظات زندگانی خود توصیه هایی به فرزندان می کند. در این میان توصیه او به فرزندش عباس علیه السلام این چنین است: «فرزندم! به زودی در روز عاشورا چشمانم به وسیله تو روشن می گردد. پسرم! هرگاه روز عاشورا فرارسید و بر شریعه فرات وارد شدی، مبادا آب بنوشی در حالی که برادرت حسین تشنه است». (٥) این وصیت، آخرین اقدام پدر، برای ایجاد پیوندی ناگسستنی بین فرزندش عباس علیه السلام و واقعه عاشورا است. و عباس بن علی علیهماالسلام توانست به خوبی از پس این وصیت پدر برآید و چشمان او را روشن گرداند.


پرده چهارم: اعجاز ماه

آخزرین پرده های زندگانی سقای دشت کربلا، به گونه ای رقم می خورد که در تاریخ ماندگار می شود. سرانجام عباس علیه السلام به وعدگاه خود می رسد. صحرایی که قراراست در آن، جان خود را در حمایت از برادر و امامش حسین بن علی علیهماالسلام فدا نماید. وقای

دسته ها : عیدانه
1394/3/2 11:6
باران که می بارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند!!!
1394/2/31 6:10

بــرخی آدمها به یــک دلیل از مــسیر زنــدگی مــا می گــذرند

بـه مــا درسهایی بــیامــوزند کــه اگــر "می مــاندند" هــرگز یــاد نــمی گــرفتیم...

1394/2/31 6:8

به درخت نگاه کن...

قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند

ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...

گاه برای رسیدن به نور، باید از تاریکی ها گذر کرد...

1394/2/31 6:8

چه حقیر و کوچک است آن کسی که به خود مغرور است....

چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج،

شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند

1394/2/31 6:7

چهل حدیث اخلاقی از امام رضا علیه السلام :


1- سه ویژگى برجسته مؤمن

لا یَکُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِنًا حَتّى تَکُونَ فیهِ ثَلاثُ خِصال:1ـ سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ. 2ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِیِّهِ. 3ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِیِّهِ. فَأَمَّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَکِتْمانُ سِرِّهِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِیِّهِ فَمُداراةُ النّاسِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَلِیِّهِ فَالصَّبْرُ فِى الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ.

مؤمن، مؤمن واقعى نیست، مگر آن که سه خصلت در او باشد:سنّتى از پروردگارش و سنّتى از پیامبرش و سنّتى از امامش. امّا سنّت پروردگارش، پوشاندن راز خود است،امّا سنّت پیغمبرش، مدارا و نرم رفتارى با مردم است،امّا سنّت امامش، صبر کردن در زمان تنگدستى و پریشان حالى است.

2- پاداش نیکى پنهانى و سزاى افشا کننده بدى

« أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ یَعْدِلُ سَبْعینَ حَسَنَةً، وَ الْمُذیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّیِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ ».

پنهان کننده کار نیک [پاداشش] برابر هفتاد حسنه است، و آشکارکننده کار بد سرافکنده است، و پنهان کننده کار بد آمرزیده است.

3- نظافت

« مِنْ أَخْلاقِ الأَنْبِیاءِ التَّنَظُّفُ ».

از اخلاق پیامبران، نظافت و پاکیزگى است.

4- امین و امیننما

« لَمْ یَخُنْکَ الاَْمینُ وَ لکِنِ ائْتَمَنْتَ الْخائِنَ ».

امین به تو خیانت نکرده [و نمىکند] و لیکن [تو] خائن را امین تصوّر نموده اى.

5- مقام برادر بزرگتر

« أَلاَْخُ الاَْکْبَرُ بِمَنْزِلَةِ الاَْبِ ».

برادر بزرگتر به منزله پدر است.

6- دوست و دشمن هر کس

« صَدیقُ کُلِّ امْرِء عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ ».

دوست هر کس عقل او، و دشمنش جهل اوست.

7- نام بردن با احترام

« إِذا ذَکَرْتَ الرَّجُلَ وَهُوَ حاضِرٌ فَکَنِّهِ، وَ إِذا کَانَ غائِباً فَسَمِّه ».

چون شخص حاضرى را نام برى [براى احترام] کنیه او را بگو و اگر غائب باشد نامش را بگو.

8- بدى قیل و قال

« إِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ الْقیلَ وَ الْقالَ وَ إضاعَةَ الْمالِ وَ کَثْرَةَ السُّؤالِ ».

به درستى که خداوند، داد و فریاد و تلف کردن مال و پُرخواهشى را دشمن مىدارد.

9- ویژگیهاى دهگانه عاقل

« لا یَتِمُّ عَقْلُ امْرِء مُسْلِم حَتّى تَکُونَ فیهِ عَشْرُ خِصال: أَلْخَیْرُ مِنْهُ مَأمُولٌ. وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ. یَسْتَکْثِرُ قَلیلَ الْخَیْرِ مِنْ غَیْرِهِ، وَ یَسْتَقِلُّ کَثیرَ الْخَیْرِ مِنْ نَفْسِهِ. لا یَسْأَمُ مِنْ طَلَبِ الْحَوائِجِ إِلَیْهِ، وَ لا یَمَلُّ مِنْ طَلَبِ الْعِلْمِ طُولَ دَهْرِهِ. أَلْفَقْرُ فِى اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْغِنى. وَ الذُّلُّ فىِ اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْعِزِّ فى عَدُوِّهِ. وَ الْخُمُولُ أَشْهى إِلَیْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ. ثُمَّ قالَ(علیه السلام): أَلْعاشِرَةُ وَ مَا الْعاشِرَةُ؟ قیلَ لَهُ: ما هِىَ؟ قالَ(علیه السلام): لا یَرى أَحَدًا إِلاّ قالَ: هُوَ خَیْرٌ مِنّى وَ أَتْقى ».

عقل شخص مسلمان تمام نیست، مگر این که ده خصلت را دارا باشد:1ـ از او امید خیر باشد. 2ـ از بدى او در امان باشند. 3ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد. 4ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد. 5ـ هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود. 6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود. 7ـ فقر در راه خدایش از توانگرى محبوبتر باشد. 8ـ خوارى در راه خدایش از عزّت با دشمنش محبوبتر باشد. 9ـ گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد. 10ـ سپس فرمود: دهمى چیست و چیست دهمى؟ به او گفته شد: چیست؟ فرمود: احدى را ننگرد جز این که بگوید او از من بهتر و پرهیزکارتر است.

10- نشانه سِفله

« سُئِلَ الرِّضا(علیه السلام) عَنِ السِّفْلَةِ فَقالَ(علیه السلام):مَنْ کانَ لَهُ شَىْءٌ یُلْهیهِ عَنِ اللّهِ ».

از امام رضا(علیه السلام) سؤال شد: سفله کیست؟فرمود: آن که چیزى دارد که از [یاد] خدا بازش دارد.

11- ایمان، تقوا و یقین

« إِنَّ الاِْیمانَ أَفْضَلُ مِنَ الاٌِسْلامِ بِدَرَجَه، وَ التَّقْوى أَفْضَلُ مِنَ الاِْیمانِ بِدَرَجَة وَ لَمْ یُعطَ بَنُو آدَمَ أَفْضَلَ مِنَ الْیَقینِ ».

ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است، و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فرزند آدم چیزى بالاتر از یقین داده نشده است.

12- میهمانى ازدواج

« مِنَ السُّنَّةِ إِطْعامُ الطَّعامِ عِنْدَ التَّزْویجِ ».

اطعام و میهمانى کردن براى ازدواج از سنّت است.

13- صله رحم با کمترین چیز

« صِلْ رَحِمَکَ وَ لَوْ بِشَرْبَة مِنْ ماء، وَ أَفْضَلُ ما تُوصَلُ بِهِ الرَّحِمُ کَفُّ الأَذى عَنْه ».

پیوند خویشاوندى را برقرار کنید گرچه با جرعه آبى باشد، و بهترین پیوند خویشاوندى، خوددارى از آزار خویشاوندان است.

14- سلاح پیامبران

« عَنِ الرِّضا(علیه السلام) أَنَّهُ کانَ یَقُولُ لاَِصْحابِهِ: عَلَیْکُمْ بِسِلاحِ الاَْنْبِیاءِ، فَقیلَ: وَ

ملاقات یک حمال با حضرت حجت:

جناب حجت الاسلام حاج آقا جمال اصفهانی رحمت الله علیه به نقل از یکی از تاجران صالح و مورد اعتماد چنین نقل فرموده است :

در مسیر مسافرتم به بیت الله الحرام، چون به نزدیکی کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همة پول و مخارج سفر و باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر اینکه  با آن  همه دارایی تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم  بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم . در بین راه که از غم و غصه سرم را پائین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک  حضرت صاحب الامر (ع) بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شده و فرمود: « چرا این چنین افسرده ای؟» عرض کردم: « مسافرم و در طول مسیر خسته شده ام». فرمود: «اگر علتی غیر از این دارد، بگو!» شرح حالم را عرض کردم در این حال صدا زدند هالو به ناگاه دیدم که شخصی با لباس نمدی، در قیافه ی حمال ها  و  کشیکچی های  بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکی حجره ما در بازار اصفهان یک کشیکچی ( محافظ و نگهبان مغازه ها) به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد ، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. حضرت به او فرمود : اثاثیه که دزد از او برده است، به او برسان ! و او را به مکه ببر! و به ناگاه ناپدید شدند . آن شخص به من گفت در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم! وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن وببین اموال و اثاثیه ات تمام است؟ بسته را باز کردم و دیدم چیزی از آنها کم نشده است. فرمود برو اثاثیة  خود را به کسی بسپار! و فلان زمان در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم! من سر موعود حاضر شدم و او هم حاضر شد . فرمود: پشت سر من بیا ! به دنبال او راه افتادم مقدار کمی از مسافت که طی شد ، به ناگاه خود را در مکه دیدم . فرمود: بعد از اعمال حج ،‌در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو: با شخص دیگر از راه نزدیکتر آمده ام تا متوجه نشوند.پس از اعمال حج در موعود مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا بازگرانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت  به ملایمت با من سخن می گفت، امّا هر وقت می خواستم بپرسم که آیا شما همان هالوی بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن می شد.هنگامی که به کربلا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: آیا حق محبت من برگردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلی فرمود : تقاضایی دارم که به وقتش از تو می خواهم  برایم انجام بدهی و آنگاه از من جدا شد.....به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم در خانه نشستم . روز اول دیدم جناب هالو وارد شد خواستم از جای خویش برخیزم و به خاطر مقامی که از اودیده ام ،او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزی نگویم . آن گاه به قهوه خانه رفت و پیش خادم ها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران چای خورد و قلیانی کشید . بعد از آن خواست برود ، ‌نزد من آمد و آهسته فرمود: آن تقاضایی که از تو داشتم ، این است که روز پنج شنبه دو ساعت به ظهر مانده به منزل بیایی تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتی که گفتم، به این آدرس بیا نه زودتر و نه دیرتر. در روز موعود  با خودم گفتم: چه خوب است ساعتی زود تر بروم تا فرصتی بیابم در کنار هالو بشینم و احوال امام زمان را از او بپرسم . شاید به برکت همنشینی با هالو من هم آدم بشوم. به آدرسی که فرموده بود رفتم ؛ اما هر چه گشتم، خانة او را پیدا نکردم . ساعتی گذشت تا آن که رأس ساعتی که فرموده بود، به ناگاه خانه اش را یافتم. آمدم در بزنم ، دیدم در باز شد و سید بزرگواری غرق نور و عمامه ای سبز به سر و شال مشکی به کمر، از خانه هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنبال آن سید از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده ای به دنبال آن جناب روان شد در آن هنگام شنیدم که هالو به آن بزرگوار می گفت: سیدی و مولای! خوش آمدی!لطف فرمودید به خانه  این حقیر تشریف آوردید!! هالو تا انتهای کوچه او را بدرقه کرد. و بازگشت. در هاله ای از تعجب و حیرت پرسیدم : هالو او که بود پاسخ داد : وای برتو ! مولا خود را نشناختی؟ او حجت بن الحسن (ع) بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود....و اما از تو می خواهم که فردا صبح به ابتدای بازار  بروی و حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری! در این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید، من از دنیا رفته ام کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده ام و در گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و با ک

دسته ها : حکایت و کرامت
1394/2/8 17:37
X