بدگوئی های وی از اختلافات شدید تشکیلاتی در آن سازمان حکایت می کرد. خلاصه، راه طی شد، دو سه شبانه روزی تا رودخانه زاب عراق را برگشتیم. شب ها در کرانه رودخانه ی زاب و یا کوهستان و دشت می خوابیدیم و روزها آن راه های دشوار و فرساینده را می پیمودیم.
در مدت آن چند روز و طی آن مسیر طولانی، فقط حدود یک ساعت ماشین سوار شدیم.
به اولین پاسگاه مرزی ایران که رسیدیم، صدرالله با نقشه ای حساب شده، به آن جا رفت و با تماس با نیروهای عملیاتی سپاه، طرح دستگیری آن منافق، بدون شناسایی ما را به آنان گوشزد نمود و آنان هم به خوبی اجرا نمودند. این گونه که وقتی به شهر سردشت رسیدیم و در یک غذاخوری مشغول صرف ناهار بودیم، بچه های عملیات سپاه، با لباس شخصی به کنار میز غذاخوری آمدند و در شکل مشکوک بودن به ما و طرح سوالاتی از این دست، ما و آن منافق را دستگیر کردند.
بعد از این ماجرا و به دام انداختن آن منافق، دوباره به خاک عراق برگشتیم و دستگیری آن عنصر مخرب، منجر به افشای همه سر نخ های ارتباطی او درتهران شد و خود، سرانجامی جز خودکشی در زندان نداشت.(1)
پی نوشت :
1- کوچ غریبانه صص 108- 120- 52- 51.
مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند». گفتم: «چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟» گفتند: «ساعت ۸:۳۰ صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی».
حجتالإسلام زم / راز خون/ ص ۳۰
اواخر فروردین ۷۲ بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزهی هنری تشییع میشد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. علیرغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: «از طرف بنده به خانواده شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم». بعد آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد…
چندی بعد، آقا در صفحهی اول قرآنی که آن را به خانوادهی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دستخط خود نوشتند: “به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است…”
بیعت نامه شهید آوینی با امام خامنه ای
نامه شهید آوینی با امام خامنه ای
شهید آوینی در خطاب به مقام معظم رهبری: بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (س) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما.
شهید سید مرتضی آوینی در سال ۱۳۷۱ نامه ای را خطاب به مقام معظم رهبری نامه ای را نوشته و ارسال نمودند که حاوی مطالب مهمی پیرامون برخی مشکلات فرهنگی کشور بود. متن کامل این نامه تا امروز منتشر نشده است اما آن چه خواهید خواند مقدمه نامه مذکور است:
خدمت رهبر معظم انقلاب اسلامی، نائب امام عصر (ع) حضرت آیت الله خامنه ای ایدکم الله تعالی بتاییداته الخاصه. سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. امتثال امر فرصتی برای عرض ارادت در این مرقومه باقی نمی گذارد لذا حقیر مستقیما با استمداد از فضل بی منتهای رب العالمین وارد در اصل مطلب می شوم بعد از عرض این مختصر که:ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت (ره) و نایب امام زمان (عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت (ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (س) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سید مرتضی آوینی.
28 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﻬﺮﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥ
ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ او جانباز شد .
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
ﺑﺮﻭﺩ ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ .
ﺍﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ 70 ﺩﺭ ﺻﺪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ داده ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ .
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
" ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﺭﺯﻣﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺩﻭﺯﺩ . "
ﺣﺎﺝ ﺭﺟﺐ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﺍﻭ 28 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯿﻢ .
ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺭﺟﺐ ﻣﺤﻤﺪﺯﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﺷﺐﻫﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧﯿﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
_۹
سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دلشکسته از روزگار، در گوشهای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
ـ حاجی، تو کی بودی؟
و این، همهی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم:
از قاچاقچی تا بلدچی
من نمیدونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ... این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم، اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ... امروز مثل همهی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافهش تابلو بود. موهای حنا زدهی ژولیده، چهرهی سیهچرده، سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاهِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه میشد یه شاهنامهی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
_۸
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 میخورد.
با همّتی که داشت، شاید که میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همهی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجیها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمیداد و همان بود که لحظهای آرام و قرار نداشت.
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم و میگفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
ـ آقاسید، حواسترو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرفمون، خوب بهش دقت کن.
ـ مگه چییه؟
ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من میگم.
آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلکهایی نزدیک بههم، بهزور آدم را نگاه میکردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفتهاش برد و به هر کداممان یک شکلات داد. با همان لهجهی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همینکار را انجام بدهد، که داد.
وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را میخورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون کی بود؟
و گفتم:
ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
ـ واقعا خوراک یه برنامهی خوبه. چهطوری میشه اون رو پیداش کرد؟
ـ همینجا. هر هفته همینجاست. خواستی، باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ...
7_شهید آوینی
همه هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" میدیدمش.
صدای گرمش در روایتفتح، آنقدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.
روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینهام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمتهای روایتفتح در سالهای گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبهی باغچه نشست.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعهی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبهی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجادهاش را کنار سجادهی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظهای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بیهیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجیوار و لبخندی زیبا، جوابم را داد.
نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنهتر بودند؛ و گوشهایش هم. همه را میپایید.
وقتی گفتم:
ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت:
ـ ما که کاری نکردیم ...
هر که را با دست نشان میدادم و از رشادتهایش در جنگ میگفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال میکرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط میکند. خوب میشد از چهرهاش خواند با هر نگاه، برنامهای از روایتفتح در ذهنش نقش میبندد.
_۶
اگر آقا نمیآمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشکقانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!
آوینی که رفت، آنهایی که سالهای جنگ از قم آنطرفتر را ندیدند، تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند، از اینسوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان میآیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه، چه خبرهاست هنوز!
_۵
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام میزد و میآمد.
زدم بر شانهی داوود:
ـ داوود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ...
خودم را انداختم روی تابوت و هایهای گریستم. داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی.
من اما، رعد و برق شدم.
دلم میسوخت.
تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ... اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد. منهم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمیآمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزینامهی جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوینجعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان، بخش و دهداری و روستا، علیه سیدمرتضی بیانیه صادر میکرد.
و همچنان داداش کوچیکهی حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبهی جادویش را حرام و ممنوع اعلام میکرد.
_۴
هر کی بهفکر خویشه ...
همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
بهیاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ میزدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" میآوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمیگرداندند.
شاید استخوانهای "سیدمحمد" را از "سهراه مرگ" هدیه میآوردند.
هرچه که بود و هرکه میآمد، عطر شهادت در شهر میپراکند.
از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطهی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزهی هنری وارد حیاط شد.
بر شانهی داوود که زدم، دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمیشدیم. داشتیم میرسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و میگریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانهام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافهی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یکباره همهی ظلم و ستمها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ... هم اسم خودش رو میذاره آقا.
همه شنیدند. داد زدم. از ته دل.
میخواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانهام زد:
ـ گفتم آقا میگه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
_۳
حوزه شلوغ شده بود.
حوزهی علمیه نه، حوزهی هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آنجا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما، زور میزد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
میخواند و گریه میکرد. میخواند و اشک درمیآورد.
گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برایمان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابانهای دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنینانداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیدهمان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.
همه ناله میزدند. همه میگریستند. کسی به دیگری نمینگریست.
من اما ...
آنقدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه میشنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش میکردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود.
سردار پاستوریزهی جبهه ندیدهی بسیج، برای اینکه از فشار برهد، گفته بود تا پروندهای در بسیج بهنام "سیدمرتضی آوینی" بهتاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.