معرفی وبلاگ
امام خامنه ای زن را از دید اسلام، بزرگ خانه و گل و ریحانه خانواده خواندند و با اشاره به بحران زن در جوامع غربی، افزودند: در نظام اسلامی، كارهای فراوان برای احیای جایگاه حقیقی زن انجام شده اما هنوز مشكلات زیادی بخصوص در عرصه رفتار با زن در خانواده، وجود دارد كه باید با ایجاد پشتوانه های قانونی و اجرایی آنها را حل كرد. ایشان تأكید كردند: محیط خانواده برای زن باید محیطی امن، با عزت و آرامش بخش باشد تا زن بتواند وظیفه اصلی خود را كه حفظ خانواده است به بهترین وجه انجام دهد. خواهرم حجابت برادرم نگاهت
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 778174
تعداد نوشته ها : 1099
تعداد نظرات : 19
سوره قرآن 
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﻤﻨﻮﻉ :

ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪ، ﺿﻤﻦ

ﺻﺮﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ، ﺯﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ

ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ.

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺗﻤﯿﺰ

ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺸﻮﯾﺪ . ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ

ﭘﻮﺩﺭ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺨﺮﺩ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ

ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ.

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ

ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻥ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ

ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﺭﻭﯼ ﺑﻨﺪ ﺭﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ

ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺸﻮﯾﺪ . ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ

ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺷﺴﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ

ﺍﺳﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ

ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻡ.

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﮐﺴﯽ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯽ .....

ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭ

(christmas_tree)(flower) روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...


 


 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!


  


یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!


  


یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

  


یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!


 


یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!


  


یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

  


یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!


 


یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!




یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!


 


سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!



کاشکی همه ما یاد بگیریم موقع مشکلات به جای نصیحت و سرزنش و شخصیت سازی... مشکل را حل کنیم!!

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/16 15:54

سلیمان نبی (ع) کنار دریا نشسته بود که چشمش به موری افتاد. مور دانه گندمی با

خود به طرف دریا می برد. به محض اینکه به آب رسید قورباغه ای سرش را از آب

خارج کرد و دهان گشود و مور به داخل دهانش رفت و او هم به درون آب رفت!؛

سلیمان نبی مات و مبهوت از این ماجرا بود که به ناگاه مشاهده کرد قورباغه سرش

را از آب خارج کرد و مورچه از دهانش بیرون آمد اما این بار دانه گندمی همراه

نداشت. سلیمان نبی تحمل نکرد و مور را صدا و زد و از چون و چرای ماجرا پرسید.

مورچه گفت: ای نبی خدا، در اعماق این دریا، سنگی تو خالی هست و درون آن کرمی

زندگی می کند که قدرت خروج از آنجا را ندارد.من از طرف خداوند مأمورم روزی او

را هر روز ببرم و این قورباغه نیز وظیفه حمل من را دارد. او مرا کنار سوراخ آن

سنگ می برد، دهانش را باز می کند و من داخل می روم و دانه را می گذارم و بازمی

گردم. سلیمان نبی گفت: وقتی دانه را به او می دهی چیزی هم می گوید؟

مور گفت: بله، می گوید:؛

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی کنی، بعدچگونه میتوانی رحمتت

را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش کنی!(flower)(dog)

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/16 15:54

چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.


شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.


امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .


امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى .....


در آیه 5 سوره فاطر آمده است:


 هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :

فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا .....

              زندگی دنیا شما را نفریبد ....

.󾀿

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/16 15:49

📢




نامه پدر...



بخوانید قشنگه:


مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...

هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،

از او پرسید : مادرت کجاست ؟

پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

پسر گفت : نه !

پدر پرسید : برادرت کجاست ؟

پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !

پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟

مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...!

مرد گفت : خواهرت کجاست ؟

پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !

پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟

پسر گفت : نه ...!



الان به چی دارید فکر میکنید؟

به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟


به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید



ادامه...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!

رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های  پدرشان است!

من هم قرآن را میبوسم

روی چشمم میگذارم

مورد احترام قرار میدهم

می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...

از الله طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.

دیگر از او جدا نشوم.

خیلی خیلی جالبه دوستان....

.

.

....

در کنار شهری خارکنی زندگی می‌کرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کردهذ بود.


روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بی‌دریغ مشغول خارکنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت کمی می‌فروخت.


روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.


در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کننده‎ی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد.


قافله عبور کرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت. توان کار کردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.


به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.


دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا می‌توانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور بی‌فایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام می‌کرد فقط رسیدن به محبوبش بود.


مرد دانشور آخر به او گفت:


«تو که از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بن‌بست رسیده، برای پیدا شدن چاره‌ی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمی‌بینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»


خارکن فقیر پند دانشور را به کار بست،‌کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدی که نزدیک شهر بود و از صورت آن جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.


کم‌کم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.


آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.


شاه روزی که از شکار باز می‌گشت، مسیرش به کلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان، با کبکبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.


پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور می‌کرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها کسی که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.


در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌های اسلامی را رعایت کرده‌ای مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است، می‌دانی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی داشت. من از تو می‌خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره کننده‌ای هم برخوردار است، من از تو می‌خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پری‌روی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!


جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور این که حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم کند.


صبح شد، شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر کن.


عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، ‌جوان را راضی به ازدواج کرد.


سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمی‌گنجید.


مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.


وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش را روشن کرد، به این مساله توجه نمود، من هما

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/14 9:55

0󾭊 سوال – شب اول قبر چیست ؟


󾭊 در شب اول قبر چه اتفاقی می افتد که همه ازآن وحشت دارند ؟


󾭊 آیا اصولاً در آن زمان شب و روز مفهومی دارد یا خیر؟



󾭕 پاسخ – هر مسلمان معتقدی می داند که در آینده ی دور یا نزدیک با چنین شبی روبرو خواهد بود . 


ما در روایات داریم که کلمه ی قبر همان عالم برزخ است . این قبری که حفره ای است در قبرستان و بدن مادی را در داخل آن قرار می دهند . دیگر با این بدن دنیایی کاری ندارند و نظام دنیا برچیده می شود . یک نظام کامل تری بعنوان عالم برزخ افتتاح می شود . و با این بدن تا قیامت کاری نیست . 


بنابراین اگر گفته می شود فشار قبر ، سوال اول قبر، وحشت قبر و تعبیراتی از این قبیل ، مراد برزخ است . از همان زمان مرگ که فرد از عالم دنیا مفارقت می کند و روح از بدن جدا می شود شخص وارد برزخ می شود . از امام صادق (ع) سوال کردند که برزخ چیست فرمود: برزخ همان قبر است ، از هنگام مرگ تا قیامت . این فاصله ی زمانی از زمان مرگ تا قیامت ، زندگی برزخی است . 


󾭕آن ساعات اولیه ای که روح از بدن مفارقت کرده و جدا می شود ، ساعات عجیبی است . و حتی روزهای اولیه که روح انسان از بدن جدا شده و فرد می میرد روزهای عجیبی است . از این جهت که در عین حالی که شخص از دنیا رفته هنوز به این خاطر که انس با آن عالم و موجودات برزخی نگرفته و سالها با این بدن و نظام دنیوی انس گرفته ، آنچنان تحیر و سردرگمی و ابهامی دارد که درست نمی تواند دریابد که کیست . یعنی هنوز فکر می کند همان بدن خاکی است که در داخل حفره می گذارند .


 با اینکه از آن بدن جدا شده اما به این خاطر که درست خود را نیافته گمان می کند که همان بدن است . باید زمان بگذرد تا کم کم با عالم برزخ انس پیدا کرده و از این عالم دنیا دور شده و بداند که دیگر جدا شده است . 


در دین و توصیه های دینی ما اکیداً گفته شده که مراعات حالات اولیه ی میت را بکنید . که او خود را بیابد و در درک آن حالات و رفع سردرگمی و گیجی او را کمک بدهید . توصیه های دینی چقدر زیبا شما را پیش برده تا آن میت بتواند خود را بیابد و درک کند که کجا است . 

󾭕در قدم اول گفته شده که هنگام غسل آب داغ بر روی فرد نریخته و ادب بدن را حفظ کنید. در روایت داریم که با او مدارا کرده و مهربان باشید. چون شخص میت در آن جا حضور داشته و گمان می کند که همان بدن است . چه بسا زمانی که می خواهند او را چپ و راست کنند اذیت می شود . او مانند تنه ی درخت نیست که هرکاری خواستند بکنند و آب داغ بر روی او بریزند . 


در روایتی از پیامبر اکرم (ص) است که خدا غضب می کند بر کسی که با مومن ضعیفی مدارا نمی کند . این میت الان مومن ضعیف است و دست او از همه جا کوتاه بوده و کاری از او بر نمی آید بنابراین باید مراعات او را کرد .


󾭕 درقدم بعدی گفته شده وقتی او را تشییع می کنید و به سمت قبر می برید، آهسته آهسته ببرید . با شتاب نبرده و ناگهان او را وارد قبر نکنید . چون او هنوز خود را نیافته و خیلی سخت است که بدن او وارد حفره شود . امام صادق(ع) در روایتی فرمود که میت را در چند قدمی قبر بر روی زمین بگذارید ، چند لحظه صبر کنید . بعد بلند کنید و یک مقدار جلوتر ببرید ، برای بار دوم بر روی زمین بگذارید . باز یک مقدار جلوتر ببرید و برای بار سوم همین کاررا تکرار کنید . در آخر در کنار قبر بر روی زمین بگذارید ، چون قبر وحشت های زیادی دارد . بگذارید آمادگی پیدا کند . 


󾭕برای بار چهارم او را بلند کنید و بدن را وارد قبر کنید . چقدر خوب است افرادی که این آداب را می دانند و می خواهند این کارها را بکنند در موقع دفن زیارت عاشورا بخوانند . یا صدای قرآن و ذکر و صلوات بلند شود . 


 ما نمی دانیم ارتباط آن چیست ولی فقط می دانیم که ذکر به میت کمک می کند که زودتر خود را بیابد. در قدم سوم گفته شده که وقتی او را داخل قبر می گذارید تلقین همراه با تکان دادن بکنید . یعنی شخصی که وارد قبر می شود میت را تکان داده و به او تفهیم کند که کجا است . به او بگوید توجه داشته باش ، حواس خود را جمع کن و نترس . 



وقتی که دو ملک می آیند و از تو سوال می کنند به آنها این جواب ها را بده . چون میت گیج است فوق العاده این مسائل به درد او می خورد . در قدم چهارم گفته شده که وقتی روی قبر را پوشاندند ، نزدیکان میت که او در زمان حیات با آنها انس داشته و صدای آنها برای او آشنا است در کنار او بمانند . 


یک بار دیگر از روی قبر و در قسمت بالای سر او را تلقین کنند . حضرت زهرا(س) در وصیت خود به امیرالمومنین (ع) فرمودند که بعد از مرگ من بالای سر من بنشین . بدرستی که این ساعتی است که میت نیاز دارد که افراد زنده یک انسی با او داشته باشند . یک دفعه نرفته و او را تنها نگذارند . 


󾭕متأسفانه گاهی اوقات در این زمان برخی از افراد به زور 

تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید؟


لا اله إلا الله 12 حرف

محمد رسول الله 12 حرف

النبی المصطفى 12حرف

الصادق الأمین 12 حرف

أئمة أهل البیت 12 حرف

أمیر المؤمنین 12 حرف

فاطمة الزهراء 12 حرف

الحسن والحسین 12حرف

و آنها12 امام هستند

امام اول = علی بن ابی طالب 12حرف

امام دوم = الحسن المجتبى 12 حرف

امام سوم = الحسین الشهید 12 حرف

امام چهارم = الإمام السجاد 12 حرف

امام پنجم = الإمام الباقر 12 حرف

امام ششم = الإمام الصادق 12 حرف

امام هفتم = الإمام الکاظم 12 حرف

امام هشتم = الإمام الرضا 12 حرف

امام نهم = الإمام الجواد 12 حرف


امام دهم = الإمام الهادی 12 حرف

امام یازدهم = الحسن العسکری 12 حرف

امام عصر = القائم المهدی 12 حرف

افتخارکنیدکه 

من و شما شیعه ی 12 امامی

هستیم.

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/12 18:59
عایشه میگوید روزی با رسول خدا در خانه نشسته بودیم دیدم صدای دق الباب آمد !رسول خدا به من اشاره کردند که در خانه را باز کنم رفتم دیدم پدرم بر ما وارد شد پیامبر اشاره کردند بنشین

دو مرتبه صدای دق الباب آمد !در را باز کردم یکی دیگر از صحابی وارد شد پیامبر اشاره کردند بنشین

مرتبه سوم که صدای دق الباب آمد پیغمبر فرمود خودم در را بازمیکنم 

در را باز کردند حضرت علی وارد شدند پیغمبر سر و روی علی را بوسیدند و جای خود را به او دادند 

از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدم چرا ایندفعه به من اجازه ندادید در را باز کنم 

پیغمبر فرمود اولین باری که در زده شد جبرئیل نازل شد و فرمود بنشین 

دومین دفعه هم جبرئیل از جانب خدا دستور آورد بنشین 

سومین دفعه برادرم جبرئیل نازل شد 

و فرمود برخیز که صد و بیست و دو هزار ملک پشت در دعوا میکنند که چه کسی در را به روی علی باز کند یا رسول الله خودت برو و آن ها راآرام کن و در را باز کن .

«جانم علی»


صحیح بخاری ج ۲ صفحه۶۲۱

صحیح مسلم جلد ۳ صفحه ۴۵۲

ابن حجر عسقلانی ج ۱ ص ۱۹۸ (( هرسه منبع از معتبر ترین کتب اهل سنت هستند))



احتمالا میدونید ک نفر اولی ک وارد شد ابوبکر پدر عایشه و نفر دوم عمر بود.

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/10 17:32
یکی از مسلمانان مدینه به شخصی بدهکار بود و نمی توانست بدهی خود را بپردازد از طرفی، طلب کار نیز اصرار بر دریافت پولش داشت .


فرد بدهکار برای چاره جویی نزد امام حسین علیه السلام آمد هنوز حرفی نزده بود که امام حسین علیه السلام دریافت، او برای حاجتی آمده است؛ به او فرمود «آبروی خود را، با خواهش رو در رو، مریز نیاز خود را در نامه ای بنویس، که به خواست خدا آنچه تو را شاد کند، به تو خواهم داد. 


او در نامه ای نوشت «ای اباعبد الله! فلانی پانصد دینار از من طلب دارد و اصرار دارد که طلبش را بگیرد لطفاً او را راضی کنید، تا وقتی پولدار شوم به من مهلت دهد. 


امام حسین علیه السلام پس از خواندن نامه او، به منزل رفت و هزار دینار در کیسه ای برایش آورد و فرمود «با پانصد دینار، بدهی خود را بپرداز؛ و با پانصد دینار دیگر، به زندگی خود سر و سامان بده؛ و پیش هیچ کس جز سه نفر حاجت خود را مگو دین دار، که دین جلو او را می گیرد؛ جوانمرد، که بخاطر جوانمردی حیا می کند؛ صاحب اصالت خانوادگی، که می داند تو نمی خواهی آبرویت به خاطر نیازت ریخته شود؛ او شخصیت تو را حفظ و حاجتت را برآورده می کند. 


__________________


تحف العقول ص251 

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/10 17:20

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟


گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...


گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.


آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.


ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...


ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...


گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند

دسته ها : حکایت و کرامت
1393/10/2 12:9
X